مرجع بزرگ دانلود آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ نويسندگان شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:52 :: نويسنده : جاوید بابایی
داستان صوتی و موزیکال گالیور در سرزمین کوتوله ها با فرمت MP3 Galiver dar sarzamine kutuleha | Format: MP3 | Size: 4 MB | Direct Link
نام من گالیور است. داستان سفرهایم آن قدر عجیب است که گاهی فکر میکنم گرفتار کابوسی ترسناک بودهام و همه آن ماجراها، خواب و خیالی بیش نیست. اما همیشه از خود میپرسم: مگر در بیداری هم میشود خواب دید؟ حالا، داستان سفر به سرزمین آدم کوچولوها را برایتان تعریف میکنم.در سال ۱۶۹۹ میلادی به عنوان پزشک در یک کشتی بزرگ تجارتی استخدام شدم . در سحرگاه یک روز بهاری، کشتی از بندر «بریستول» عازم دریاهای جنوب شد. در هفته اول، سفر آرام و خوبی داشتیم. غروب روز هشتم، ابرهای انبوه و سیاهی در آسمان پدیدار شد و این، سرآغاز توفانی سهمناک بود. کشتی بر بال امواج کوه پیکر به چپ و راست پرتاب میشد. سرنشینان کشتی با حالتی وحشت زده و شتابان به این سو و آن سو میدویدند. فریادها در غرش توفان ناپدید میشد . من که در آغاز توفان خودم را با طناب به ستون چوبی انتهای کشتی بسته بودم، زیر لب دعا میخواندم و از خداوند بزرگ کمک میطلبیدم . ناگهان موجی بزرگ مثل یک کوه عظیم بر عرشه کشتی فرو ریخت و جهان پیش چشمم سیاه شد. انگار همه چیز در یک لحظه کوتاه اتفاق افتاده بود. وقتی چشم باز کردم، خورشید بر سقف آسمان آبی میدرخشید و در اطرافم تا چشم کار میکرد، آب بود و آب بار دیگر از هوش رفتم. این بار از شدت تشنگی و گرسنگی بود که لای چشمهایم را باز کردم. آسمان آبی با لکههای سفید ابر بالای سرم گسترده بود. به پشت افتاده بودم و سفتی خاک را زیر بدنم احساس میکردم. حرکتی به خود دادم . انگار به زمین میخکوب شده بودم. فکر کردم از ضعف و خستگی است. خواستم سر بلند کنم که ناگهان صداهای ریز و عجیبی در گوشم پیچید. انگار هزارها جوجه گنجشک در اطرافم جیک و جیک و جست و خیز میکردند. با زحمت زیاد حرکتی به گردنم دادم . صحنهای که پیش رویم بود، آنقدر شگفت انگیز بود که ناخودآگاه فریاد کشیدم. به دنبال آن، جیغ ریز و در هم صدها موجود کوچولو در مغزم پیچید. سی- چهل آدم کوچولو وحشت زده از کنار صورتم میدویدند و جیغ میکشیدند. با هر زحمتی بود سرم را کمی بالا آوردم . صدها آدم کوچولوی بند انگشتی در اطرافم به این طرف و آن طرف میرفتند. تمام بدنم با رشته نخهای محکمی به زمین میخکوب شده بود. از ترس، فریاد کشیدم. آدم کوچولوها که ترسیده بودند، شروع به تیراندازی کردند. تیرهایی که پرتاب میکردند، مثل صدها سوزن در بدنم فرو میرفت و دردناک میشد. دست از تلاش برداشتم. آدم کوچولوها کمکم به من اعتماد میکردند. در این موقع کالسکه طلایی کوچکی از دور پیدا شد. از ترس و احترام آدم کوچولوها، فهمیدم که امپراتور آنها برای دیدن من آمده است. امپراتور که مثل یک عروسک کوچولو، لباسهای اشرافی و پر زرق و برقی به تن داشت، بالای یک برجک چوبی ایستاده بود و داد و بیداد میکرد. کلماتی به زبان میآورد که معنای آن را نمیفهمیدم. به دشت گرسنه بودم . پس با حرکت دادن لبها باز و بسته کردن دهان، مقصودم را به آنها فهماندم. امپراتور با حرکت دستها و فریاد، دستوری به سربازان داد و چند دقیقه بعد، گاری های کوچک پر از غذا و بشکههای آب از راه رسیدند. با تکیه دادن چند نردبان به شانههایم، زنبیلهای پر از نان و گوشت روی سینهام قرار دادند. بدستور امپراتور، بندهای دست و موهای سرم را باز کردند تا بتوانم غذا بخورم. وقتی فهمیدند که رام و آهسته هستم، همه بندها را از بندها را از بدنم باز کردند. امپراتور که شجاعتی پیدا کرده بود همراه تعدادی از سربازان و فرماندهان مسلح به روی سینهام قدم گذاشت. با احتیاط به طرف صورتم آمد و بار دیگر کلماتی را بر زبان آورد که معنای آن را نمیفهمیدم . چند کلمهای که مدام تکرار میکرد: «لیلی پوت» بود که بعدها فهمیدم نام آن سرزمین است. به فرمان امپراطور، گروهی از آدم کوچولوها سرگرم بیرون کشیدن تیرها از بدنم شدند. از ترس صدمه زدن به آدم کوچولوها، ساکت و بی حرکت دراز کشیده بودم . در این حالت به خواب عمیقی فرو رفتم .چیزی مثل سوزن به صورتم فرو رفت و از خواب پریدم . نیزه یکی از سربازها به طور اتفاقی به نوک بینی ام فرو رفته بودم . احساس کردم روی ارابه متحرکی دراز کشیده ام . نگاه کردم. هزار و پانصد رأس اسب کوچولو ارابه را میکشیدند. تعداد زیادی سوار مسلح در اطرافم حرکت میکردند. پس از ۲۴ ساعت، به شهر بزرگ «لیلی پوت» رسیدیم. به فرمان امپراطور بزرگترین ساختمان شهر را برای اقامت من در نظر گرفته بودند. این قصر که به چشم مردم «لیلی پوت» مثل یک کوه بزرگ به نظر میرسید، برای من، اتاقک کوچکی بود که برای گذشتن از دروازه آن، مجبور بودم روی زمین سینهخیز بروم. امپراتور که مجللترین لباسهایش را پوشیده بود با دهها سرباز و نگهبان به دیدن من آمد. چون چیزی از حرفهای او نمیفهمیدم، بی درنگ دستور داد که چند نفر از معلمان «لیلی پوت» زبان مردم آن سرزمین را به من یاد بدهند. به دلیل استعداد خوبی که داشتم در مدت دو هفته تقریباً زبان مردم «لیلی پوت» را یاد گرفتم. امپراتور و بزرگان کشور برای امور مملکت با من مشورت میکردند، در آن زمان مهمترین مشکل سرزمین «لیلی پوت» سیر کردن شکم من بود. دانلود با لینک مستقیم و حجم ۳٫۶ مگابایت نظرات شما عزیزان: پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|